خدا نیاره اون روزی رو که حس کنم یکی عمدی میخاد ناراحتم کنه!اونوخ مهم نیس طرف چقدر بداخلاقی های منو تحمل کرده چقدر مهربون بوده شونصد تا لغت رو واسم ترجمه میکرده یا هرچی ازش متنفر میشم و حس میکنم چقدر احمقم و این حس حماقته غیر قابل تحمله!
کاشان بودم... .دوس داشتم دانشگا ازادشو ببینم.تموم مدت راه بین کاشان تا قم فکر کردم ولی خب حسرت نخوردم!حتی از شروعش هم پشیمون شدم جالبه خیلی...
شبیه یه جنگجوی تمام عیارم.با خودم میجنگم بادیگران میجنگم با احساسم میجنگم با عقلم میجنگم با دوست داشتنم میجنگم با دلتنگیم میجنگم با نفرتم میجنگم.مثل این بچه ها شدم که2دقیقه ازم غافل شن یه جا رو نابود میکنم!فقط با این فرق که یه ثانیه تنها میشم یا سرم خلوت میشه خودمو نابود میکنم و روح روانمو سوهان میکشم!بعد فرار میکنم از همه چیزا و کسایی که دوس دارم یا ازشون متنفرم یا دلگیر
خفن اساتید ما رو مورد عنایت قرار داده و انواع و اقسام حرکات رو از ما خاستن یکی از مزخرفترینشون همون کاشان رفتن و برداشت از حمام امیر احمد بود!ماشالا اینقد پیچ در پیچ بود که گم میشدم!
حالم بهم میخوره یکی میگه تو چقد نازی یا چقدر خاصی!ماشالا توانایی بالایی در جذب موجودات مونث دارم!با مریم که میرفتیم خابگا میگه من همیشه تو کف قیافه تو بودم!منم با یه قیافه شبیه علامت سوال تو ایینه کنار تختش به خودم نگا میکنم و درک نمیکنم اون از چی خوشش اومده!
چقدر حس خوبی داره این ناشناس بودن اینجا.اینکه هیچکی نمیبیندت اینکه هیچکی نمیخوندت
نوشته شده توسط من در شنبه 89/2/11 و ساعت 7:19 عصر |
نظرات دیگران()